ورلد بوک،وبلاگ تفریحی سرگرمی علمی پزشکی مذهبی و...  اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم

ورلد بوک،وبلاگ تفریحی سرگرمی علمی پزشکی مذهبی و... اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم

یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تُهلِکنی (یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان مرا دریاب و به هلاکتم مرسان)
ورلد بوک،وبلاگ تفریحی سرگرمی علمی پزشکی مذهبی و...  اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم

ورلد بوک،وبلاگ تفریحی سرگرمی علمی پزشکی مذهبی و... اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّـل فَـرَجَهُم

یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تُهلِکنی (یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان مرا دریاب و به هلاکتم مرسان)

روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

داستانی‌ بسیار تاثیرگذار و قابل‌ تامل!

یکی از علمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.

تا جایی که تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.

در راه یکی از دوستانم به اسم 
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.

دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده.

در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم، زن گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. 

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد.
به خدا قسم چیز دیگری ندارم...
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم.

که ناگهان ابونصر را دیدم که به من گفت : ای ابامحمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی را نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.

خدا را شکر گفتم..

در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. 
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد..

کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .

شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند. 

و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشت شان حمل می کنند...

به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.

گناهانم را در کفه ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.

سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت.
از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...

چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:

آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

گفتند: فقط این برایش باقی مانده !

و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم ...

سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت ...


کتاب (وحی القلم)

تالیف: مصطفی صاد


نقل شده از کانال تلگرامی درمان با آیه های نورالـــــہـــــے به نشانی shamimerezvan@

azkarerouzaneh@


اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَالعَن اَعدَائَهُم اَجمَعین